قلب . . . مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيباترين قلب را در آن شهر دارد. جمعيت زيادي گرد آمدند. قلب او كاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق كردند كه به راستي قلب او زيباترين قلبي است كه تا كنون ديده اند. مرد جوان، در كمال افتخار، با صدايي بلند به تعريف از قلب خود پرداخت. ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت:«اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست.» مرد جوان و بقيه ي جمعيت به قلب پيرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد، اما پر از زخم بود! قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آنها شده بود؛ اما آنها به درستي جاهاي خالي را پر نكرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فكر مي كردند اين پيرمرد چطور ادعا مي كند كه قلب زيبا تري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره كرد و با خنده گفت:«تو حتما شوخي مي كني ... قلبت را با قلب من مقايسه كن. قلب تو تنها مشتي زخم خراش و بريدگي است.» پيرمرد گفت:«درست است، قلب تو سالم به نظر مي رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي كنم. مي داني، هر كدام از اين زخم ها نمايانگر انساني است كه عشقم را به او داده ام؛ من بخشي از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده كه به جاي آن تكه بخشيده شده قرار دادم. اما چون اين تكه ها مثل هم نبوداند، گوشه هايي دندانه دندانه در قلبم دارم كه برايم عزيزند، چرا كه ياد آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده ام، اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند. اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه درد آورند، اما ياد آور عشقي هستند كه داشته ام. اميدوارم آنها روزي برگردند و اين شيارهاي عميق را با تكه اي كه من در انتظارش بوده ام پر كنند ... حالا مي بيني كه زيبايي واقعي چيست؟» مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي كه اشك از گونه هايش روان بود، به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تكه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم كرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پيرو زخمي خود را جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود. عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ كرده بود . . .