نوشته شده توسط : كريم شريفي

چگونگی بروز بحران :
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند كه : آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت جواب میدهد : ممكن است ، براي احتياط هیزم تهیه کنید !بعد رییس جوان به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند و مي پرسد كه : آیا امسال زمستان سردی در پیش است؟!پاسخ میشنود : اینطور به نظر می آید !
پس رییس جوان به مردان قبیله دستور میدهد که بیشتر هیزم جمع کنند.و بر
ای اینکه مطمئن بشود بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تایید می کنید؟پاسخ میشنود: بله !صد در صد !!!رییس جوان به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشون را برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند...
سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند : آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیش است؟!
پاسخ : بگذارید اینطوری بگویم : سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس جوان با تعجب میپرسد: و شما از کجا می دانید و اینقدر مطمئن هستید؟!
پاسخ میشنود: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می کنند!!!
نتيجه : خیلی وقتها خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم...




:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1642
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

اول به سراغ يهودي‌ها رفتند.
من يهودي نبودم، اعتراضي نکردم .
پس از آن به لهستاني‌ها حمله بردند.
من لهستاني نبودم و اعتراضي نکردم .
آن‌گاه به ليبرال‌ها فشار آوردند.
من ليبرال نبودم، اعتراض نکردم.
سپس نوبت به کمونيست‌ها رسيد.
کمونيست نبودم، بنابراين اعتراضي نکردم .
سرانجام به سراغ من آمدند.
هر چه فرياد زدم کسي نمانده بود که اعتراضي کند.

((برتولت برشت))



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 671
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 847
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

پیرمرد چند ساعتی کنار جاده ایستاده بود.
ماشینش پنجر شده بود و خودش توان تعویض لاستیک رو نداشت.
ماشین های عبوری هم بی توجه و یکی یکی از کنارش می گذشتند.
یواش یواش هوا داشت تاریک می شدکه ماشینی ایستاد.
مرد جوان گفت چی شده پدر؟
و با شنیدن پاسخ ، بلافاصله دست به کار شد.
لاستیک رو عوض کرد و پرسید کار دیگه ای هم هست؟
پیر مرد خندان و پر انرژی گفت :
ممنونم پسرم ، متشکرم که به دادم رسیدی ، چقدر تقدیم کنم؟
جوان لبخندی زد و جواب داد :
من وظیفه ام رو انجام دادم تا چرخه عشق متوقف نشه.
شما هم اگه کسی نیاز به همدلی تون داشت ، حتما بهش کمک کنید.
و با آقای مسن دست گرمی داد و سوار ماشینش شد و رفت.
چند روز بعد ، مرد پیر که به بازار رفته بود جوانی رو دید که بار سنگینی
رو حمل کرده بود و سر دستمزد با صاحب بار چونه می زد و می گفت :
باور کنید به پولش نیاز دارم ، همسرم همین روزها زایمان داره ، صاحب خونه
گفته باید اجاره رو بالا ببرم و ...!
و وقتی دستمزدش رو گرفت ، رفت سراغ پسرکی که کنار پیاده رو با ترازو
مردم رو وزن می کرد ، پانصد تومان بهش داد و گفت :
کاشکی بیشتر داشتم.
نگران نباش ، پدرت خوب می شه عزیزم.
پیرمرد نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.
دسته چک رو از جیبش بیرون آورد ، مبلغ قابل توجهی توش نوشت.
و زیرش اضافه کرد :
بابت متوقف نشدن چرخه عشق!
شب توی خونه خوابش نمی برد.
همش چهره اون جوان توی ذهنش مرور می شد که می گفت :
ممنونم آقا ، شما فرشته نجاتید ، هیچ وقت لطف تون رو فراموش نمی کنم.

دوست نازنینم تا حالا به چرخه عشق فکر کردی؟
تا حالا لذت قرار گرفتن توی این چرخه رو حس و تجربه کردی؟
می دونی چقدر زیباست بیتاب شدن واسه درد دیگران؟
و چه دردناکه بی تفاوت گذشتن از کنار مسائل دیگران؟
کاشکی همیشه یادمون باشه که :
بنی آدم اعضای یک پیکرند ...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
گفت : … صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1259
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا
تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم
به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر
کردم ، در آنجا با دختری
آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را
نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و
دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که
هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم
ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال
چیزی میگشت ، که من میگشتم
هیچ کس کامل نیست



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 764
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
عاقبت طمع کاران برای کسب ثروت بیشتر!


روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد...

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید».
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!!!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 695
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

عکس توی آب
هر وقت توی آب یه آدمی رو می بینم
که سروته وایساده
نگاش می کنم و هرهر می خندم
گو اینکه نبایست اینکارو بکنم
چون شاید توی دنیای دیگه ای
در زمان دیگه ای
در جای دیگه ای
چه بسا درست وایساده همون آدم
و این منم که سروته وایسادم !



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 918
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما ... الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...
مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم،
اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود!

و ثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1276
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی بودا از دهکده ای عبور کرده بود


جوان مردی خشمگین، گستاخانه نزدش آمده، شروع به بی احترامی نمود- با صدای بلند جیغ زد:" تو حق نداری چیزی به ما بآموزی- مثل همهء ما تو نیز احمق استی- تو کاملا جعلی استی-"

مگر بودا از این تهمت ها مضطرب نگردید-
بلکه در عوض از او پرسید:" ای جوان، لطفا مرا بگو، اگر هدیه ای را برای کسی می خری، ولی آن کس پیشکشِ تو را نپزیرد، پس آن هدیه مال کی میباشد؟ "

مرد جوان از شنیدن ِ این پرسش تعجب کرد ، و جواب داد : " شکی نیست که آن هدیه از آن ِمن باشه ، زیرا اولا من آن را خریده ام- "
بودا خنده لب گفت: " درست فرمودید! پس خشم ِ تو مانند ِ آن است - اگر از من خشمگین استی ، و من رنجیده نشوم ، خشم باز بر تو میاُفتد - یعنی ، فقط تو خشم می بری ، نه که من- تو خودت را رنج می دهی ، نه مرا- و صرف خود را آسیب میزدی "

اگر تو میخواهی خود را زیان ندهی، از عادت ِ خشم گرفتن دوری کن ، البته راهء حلم و محبت را اختیار کن - اگر از دیگران عصبانی شوید ، خوشنودی از تو غایب می گردد - و بر عکس ، اگر اخلاق ِ مهر آمیز را ظاهر کنی ، همهء ما خوشی از تو میگیرند – "

مرد ِ نوجوان این گفتار را با دقت گوش نمود و عرض کرد : " ای بودا ، تو راست میگوئ - لطفا مرا راهء محبت و مهر را بیآموز - از امروز ، بنده شاگرد ِ تو مسباشم-"

و بودا جواب فرمود : " خوشآمدید ! نزد ِ من باش - من همهء آنان را آموزش میدهم که خواهان ِ دانش استند-"



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻼﻃﻢ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﮑﺎﯾﺕ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭﭼﻮﻥ
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﺍﺳﯿﺮ ﺻﯿﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ
ﺗﻼﻃﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺣﮑﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ
:ﺍﺯﺧﺪﺍ ﺩﻟﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ
ﺁﺭﺍﻡ.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1478
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگي ام را !
به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت :آيادرخت سرخس و بامبو را مي بيني؟
پاسخ دادم :بلي.
فرمود : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود . من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي كردن د.
خداوند در ادامه فرمود: آيا مي داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ساختي . من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم .
هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنن د. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي كني و قد مي كشي!
از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم.
در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد مي كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند .
گفت : تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي ، هر اندازه كه بتواني .



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1422
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنيد.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.
زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
"زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست"



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 857
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند.

روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به این صورت که سر و رو شون رو کثیف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند.

سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندویک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچرمیشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش واین بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفرازطرف استاد برگزار بشه،

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند

استاد عنوان می کنه بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس بنشینند و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال میل قبول می کنند.

امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:

۱ ) نام و نام خانوادگی؟ ۲ نمره

۲ ) کدام لاستیک پنچر شده بود؟ ۱۸ نمره

الف) لاستیک سمت راست جلو

ب) لاستیک سمت چپ جلو

ج) لاستیک سمت راست عقب

د) لاستیک سمت چپ عقب

*منبع: بیا برا خنده



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1948
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

دختر خالم با یه پزشک ازدواج کرد.
تو کل فامیل پیچید که فلانی ، شوهرش دکتره. دختر خالمم هم بدجوری خودش رو می گرفت. مخصوصا وقتی دور و بری هاش بهش می گفتن خانم دکتر! انگار از دماغ فیل افتاده بود!

بعد از 7 ماه برام یه خواستگار اومد. پرستار بود.
چشم و هم چشمی دختر خالم ، ردش کردم. با خودم گفتم : اینو که رد کردم بالاخره یه دکتر که میاد خواستگاریم. من چیم از اون دختر خاله بی ریختم کمتره؟ تازه موهام بلندتر هم هست.شایدم برخلاف شوهر دخترخالم که پزشک عمومیه ، من با یه جراح ازدواج کردم تا چش و چال دختر خالم و کل دخترای فامیل درآد... .

خلاصه سرتون رو درد نیارم ، از اون روز تا حالا ، 2 سال و اندی می گذره و خبری از آقای دکتر نیست.
راستی شما تو دور و بری هاتون ، آمپول زنی چیزی سراغ ندارین که بخواد ازدواج کنه؟! این دفعه نه نمی گم!!

منبع:زنان بلاگ



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 942
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

چهار تا دوست كه **۳۰**سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو
می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کردن
بعد از مدتی یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می
كشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه كار عالی وارد شد و خیلی
سریع پیشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع
بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین
دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شركت هواپیمایی
مشغول به كار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام
اون شركت رو تصاحب كرده... پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمیترین
دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه
شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس كرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش
خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلای**۳۰۰۰ **متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز و
پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت
كردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه كلوپ مخصوص كار
میكنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم... در
ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش
یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای**۳۰۰۰ **متری هدیه گرفت !!!
**
نتیجه اخلاقی : هیچوقت به چیزی كه كاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نكن !***
* *



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1572
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

آیا فلسفه ی ضرب المثل باد آمده را میدانید؟

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .

مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.

اینکار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.

ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.

خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.

از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آنرا بادآورده می گویند.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزي شيطان همه جا جار زد

كه قصد دارد از كار خود دست بكشد

و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد

... او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت

اين وسايل شامل خودپرستي ، شهوت ، نفرت ، خشم ، آز

حسادت ، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود

ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد

بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد

كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست ؟

شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي ا‌ست

آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است ؟

شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد:

چون اين مؤثرترين وسيله ی من است

هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند

فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم

و كاري را به انجام برسانم

اگر فقط موفق شوم كسي را

به احساس نوميدي ، دلسردی و اندوه وا دارم

مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم . . .

من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام

به همين دليل اين قدر كهنه است.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1344
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي مي‌شدم.
وارد شدن به دهه‌اي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون مي‌ترسيدم که بهترين سال‌هاي زندگيم را پشت سر گذاشته‌ام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه مي‌رفتم...
من هر روز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه مي‌ديدم.
او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود...!
آن روز که با او احوالپرسي مي‌کردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم و به همين خاطر، علت امر را جويا شد ؟
به او گفتم که از وارد شدن به سن سي سالگي احساس نگراني مي‌کنم و با خود فکر مي‌کردم که وقتي به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگي گذشته‌ام چگونه نگاه خواهم کرد، به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم : ببينم، بهترين دوران زندگي شما چه موقعي بود؟
نيکولاس بدون هيچ ترديدي پاسخ داد: جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
- وقتي که کودکي بيش نبودم و در اتريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگي مي‌کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- وقتي که به مدرسه مي‌رفتم و چيزهايي ياد مي‌گرفتم که الان مي‌دانم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- وقتي که براي نخستين بار صاحب شغلي شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقي دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- وقتي که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- جنگ دوم جهاني شروع شد، من و همسرم براي نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم. موقعي که با هم صحيح و سالم، روي عرشه کشتي نشسته، عازم امريکاي شمالي شديم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- موقعي که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن زمان بهترين دوران زندگي من بود...
- موقعي که پدري جوان بودم و بچه‌هايم جلوي چشمانم بزرگ مي‌شدند، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود...
- و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط مي‌کنم و زنم را به اندازه‌اي که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگي من است.
هيچ چيز ارزشمند‌تر از همين امروز نيست...

سخن روز : ذهن شما مثل يك جريب زمين است؛ مراقب آن باشيد؛ كار سخت به زراعت مي ماند، مطالعه خوب شبيه كود است و نظم و ترتيب در حكم داروي ضد آفات...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 811
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 727
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم !
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ...
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند که جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ...!
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد !
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

سخن روز :آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . . تولستوی


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 854
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»
پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ احمق،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟

هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.
مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟

نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سوال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟

نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ...
پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد...
ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1223
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.


وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارها ی دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.
و این چنین توانستند زنده بمانند.

درس اخلاقی : بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید..‬



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ﯿﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻌﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﺮﺍﻧﺪ،
ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻀﺎﺭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻫﻤﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺍﺯ
ﺣﻀﺎﺭ
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ....
ﺍﻭ ﻣﺠﺪﺩ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ
ﻟﻄﯿﻔﻪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪ.
ﺍﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ،
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ
ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ
ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ؟

ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1050
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

راز جعبه ­ی کفش

زن و شوهری بیش از ۶۰سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می­کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی
نمی­کردند مگر یک چیز.
یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را
باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه ­ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی­کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن
به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می­کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. و از او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته­ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سالهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسکها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده­ ام.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 890
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 898
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!

"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : "

راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود ! "


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1408
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

شخصى نزد خردمندی رفت و گفت من چند ماهى است در این محله خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع نيست
خردمند گفت شايد اقوام باشند
شخص گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
خردمند گفت براى هر نفر يک سنگ درکيسه ای بیانداز چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
شخص با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد خردمند آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید
خردمند فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نمیتوانى حمل کنی چگونه با بار سنگين اشتباه زندگی میکنی؟ حال برو به تعداد سنگها پوزش بطلب.
چون آن دو زن همسر و دختر مردی بزرگ هستند که وصيت کرد بعد ازمرگ شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

حضرت مسیح علیه السلام در جایی پیرمردی را مشاهده می کرد که مشغول کار کشاورزی بود و

زمین را با بیل شخم می زد.

حضرت مسیح به خدا عرضه داشت:

خدایا! امید و آرزو را از او بگیر!

ناگهان پیرمرد بیل را کنار انداخت و روی زمین خوابید و به استراحت پرداخت!



دوباره حضرت مسیح به خدا عرضه داشت:

خدایا! امید و آرزو را به او برگردان!

بعد از این دعا؛ پیرمرد از استراحت دست برداشت و بلند شد و دوباره شروع به کار کردن در زمین و

زراعتش کرد!


حضرت مسیح پیش پیرمرد رفت و از او پرسید:
حالات گوناگونی از تو دیدم! داشتی کار میکردی که به یکباره بیل را به کنار انداختی و خوابیدی!

دوباره به یکباره از زمین بلند شدی و شروع به کشت و زرع کردی؟!


پیرمرد گفت:
وقتی بیل را کنار انداختم این فکر به ذهنم آمد که من پیرم و آفتاب لب بامم! همین امروز فرداست

که غزل خداحافظی را بخوانم! پس چرا خودم را به زحمت کار و تلاش بیافکنم؟!



اما چیزی نگذشت که این فکر از ذهنم پاک شد و این آرزو در دلم شکل گرفت که:

هر چند پیرم! اما از کجا معلوم که من عمر بسیار طولانی از جانب خدا نداشته باشم! و از طرف

دیگر خانواده ام؛ چشم انتظار کار و محصول تلاش من هستند و زندگی آبرومندی می خواهند!

پس دوباره بلند شدم و کار و تلاش و بیل زدن را شروع کردم!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 992
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!

نتیجه اخلاقی "ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه‏ گیری کنیم"



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید: -چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است !
نتیجه: گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمان مان کم است.
ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمان مان را افزایش دهیم.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1393
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ.

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻠﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ .

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ!

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﺰﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ.

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭم ها به ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑه غیر ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟
----

ﺣﺎﻻ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ "ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ " ﺍﺳﺖ .

ﭘﺲ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ .
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ، ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ نباﺷﺪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ؟؟

ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺎشه ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ، ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺳﻨﮕﯿﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﻨﻪ؟؟
--
ﭘﺲ ﺑﯿﺎييم !
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﺣﺮﺍجِ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ .
--
ﭼﻮﻥ ﺍز كجا معلوم...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 760
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم :
شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟!!

********
1.راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي !!!
3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1153
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود.
با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت ... در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند... چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم...


سخن روز : ای قوم به حج رفته کجایید کجایید - معشوق همین جاست بیایید بیایید



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1006
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد و پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد...
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ...
پدر با عصبانيت گفت : آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟!!
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم : از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ...
پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ! برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و امید خدا ...
پدر زیر لب غرغر کنان گفت : نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است!!!
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ...
و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد !
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت : چرا او اينقدر متکبر است؟! نمیتوانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟!
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد... وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...
هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 672
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام بدی بستگی به این داره که چه طور به مساله نگاه کنی
جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت می گوید انجام بده
اگر به پیام قلبت گوش نکنی، ممکن است بعد ها در زندگی دچار پشیمانی شوی.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 944
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ مید
هم : هر آنچه از من بر می آمد!...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()