مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو – به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین…مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایهاش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با ۶۰ دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت…پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانوادهاش برنامهریزی کنه و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراطوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت…
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد…هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟” جواب زن خیلی جالب بود… زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشدهایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی عیب او را نمایش میداد، به من نگاه می کرد. او گفت: «سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟» پاسخ دادم: «البته که می توانید»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسیدم: «چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسیدم: «نه، جداً چه چیزی باعث شده؟» کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید. به من گفت: «همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم». پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم، او در طول یک سال شهره ی کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست پیدا میکرد، او عاشق این بود که به این لباس در آید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میکرد. در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده اش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر میخواهم، من بسیار وحشت زده شده ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که میدانم، به شما بگویم»، او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد: «ما بازی را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از بازی دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنیم. ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یک سال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر کسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است. متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمیخورد، که برای کارهایی که انجام نداده است». او به سخنرانیاش با ایراد «سرود شجاعان» پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم. در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سال ها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست.
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید…زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…! عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد… هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان ! عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :
او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند. از بین جمعیت جمله هایی این چنینی شنیده می شد: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اون ها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیت شان نیست. برج خیلی بلنده!» قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمیشه!» و تعداد بیشتری از قورباغهها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید! بقیه قورباغهها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ مشخص شد که برنده مسابقه ناشنوا بوده!
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…” البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.” پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟” “اوه بله، دوست دارم.” تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟” پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.” پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.” پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
منبع: عصر ایران ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان میآمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق میزد افراد خانواده هم دورش جمع میشدند، بالاخره زن آینهی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجاییکه پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه میگفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه میگفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه میکرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟ بله پسرم ، همیشه . با این حال تو مرا دوست داری ؟ بله پسرم، دوستت دارم ! چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟ چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه میکنم و می بینم که زشت است ، از خدا میرسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟ او میگوید : چون مال من هستی.
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند…! شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید… داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده…! روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان… دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند… اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!! بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است… در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند… به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!! قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از … اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد…! به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند… ***** ایتالو کالوینو (به ایتالیایی: Italo Calvino) اکتبر ۱۹۲۳ – ۱۹ سپتامبر ۱۹۸۵) یکی از بزرگترین نویسندگان ایتالیایی قرن بیستم است. بسیاری از آثار وی به زبان فارسی ترجمه شدهاست. او نویسنده، خبرنگار، منتقد و نظریهپرداز ایتالیایی است که فضای انتقادی آثارش باعث شده او را یکی از مهمترین داستان نویسهای ایتالیا در قرن بیستم بدانند.
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: «هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.» روزی با خود بر اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟ طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهای آخر سال پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.» محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست. چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: «امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.» مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند! ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است: میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من ۲۴ سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم:
۱- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟ ۲- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند؟ ۳- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
و اما جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دخترانزیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :
درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف میکنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفتهرفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو میشود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک “سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک “سرمایه رو به زوال”.
به زبان والاستریت، هر تجارتی “موقعیتی” دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل “انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و … ” آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان میتوانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟… من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
A fool and his money are soon parted افرادی که با بیدقتی پولشان را خرج می کنند و بالاخره فقیر می شوند. A good name is better than riches آبرو و نام نیک بهتراز ثروت است بقول سعدی: نام نیکو گر بماند زادمی به کزو ماند سرای زرنگار A good payer is master of another's purse کسی که درمورد بازپرداخت بدهی خود خوش قول و درستکار باشد می تواند هرموقع که لازم شد پول قرض بگیرد. Early to bed and early to rise makes a man healthy,wealthy and wise سحر خیزی باعث کامیابی است. He who pays the piper calls the tune کسی که به نوازنده پول می دهد تصمیم می گیرد که چه آهنگی بنوازد.(پول داشته باش رو سبیل شاه نقاره بزن ) Health is better than wealth سلامتی بهترین ثروت است. If you pay peanuts you get monkeys کارفرمایی که به کارکنانش حقوق کمی بدهد کارکنان خوبی نخواهد داشت. Money doesn't grow on trees پول علف خرس نیست که راحت بشود آن را بدست آورد. Money is a good servant but a bad master پول بودنش برایت خدمت می کند اما اگر نباشد و قرضش بگیری آنوقت روزگارت سیاه میشود. Money is the root of all evil عشق به پول ریشه تمام بدی هاست. Money isn't everything چیزهای بسیار زیبایی نیز دراین دنیا وجود دارد همه اش پول نیست. Money makes money با سرمایه گذاری می شود از پول پول درآورد. Neither a borrower nor a lender be بهتر است نه قرض بدهی و نه قرض بگیری ( تا راحت باشی ) Pay beforehand was never well served اگر برای خدمتی یا سرویسی اول پولش را بپردازی بعید بنظر می رسد کار خوبی برایت ارائه دهند. Riches have wings پول و ثروت مانند پرنده بال دارد و اگر دقیق نباشی فورا" می پرد. The best thing in life are free چیزهای با ارزشی در زندگی وجود دارند که رایگان هستند مانند عشق- دوست - صحت بدن The rich knows not who is his friend آدم پولدار که باشد دوستان واقعی خود را نخواهد شناخت ( مگسانند گرد شیرینی ) Where there is muck there is brass پول از کارهای پست هم به دست می آید مثل جستجوی زباله ها برای مواد بازیافتنی. You can't take it with you when you die همه چیز دراین دنیا خواهد ماند خوش بحال آنانکه کم چیزی دارند که بگذارند و بروند.درست مثل مسافری که کوله بارش سبک است. look after the pennies and the pounds will look after themselves خرد خرد چیز خریدن ثروت آدم را بر باد می دهد باید از پول خردها مواظبت نمود وگرنه اسکناسهای درشت خودشان مواظب خودشان هستند.منبع:nasserkhalilzad.blogfa.com
داستان ضرب المثل خاك به سرم، كدبانو بود مادر مادرم
همانطور كه مرد ميبايست كارآمد و لايق باشد زن هم بايد پاك و پاكيزه و كدبانو باشد. هر وقت يك زني در پخت و پز و شستوشو شلخته باشد و به پاكي و طهارت اعتنا نكند اين مثل را ميزنند. دو نفر پيلهور رفته بودند صحرا. نزديك ظهر به يك سياه چادر ايلياتي رسيدند. زن ايلياتي بلند شد تا براي ناهار ميهمانان تازه رسيده شيربرنج بپزد. مقداري برنج توي كماجدان ريخت و بعد از جوشيدن برنج مقداري شير هم روي آن ريخت و با كفگير شروع كرد به هم زدن. در همين موقع سگ گله آمد جلو او و او كه ميخواست نفس سگ به آتش نرسد با كفگيري كه در دست داشت توي سر سگ زد و بعد با همان كفگير مشغول هم زدن شيربرنج شد. يكي از ميهمانان به كنايه به رفيقش گفت: «اين زن عجب كدبانوي خوبي است». زن كه فكر كرد از آشپزي او دارند تعريف ميكنند با رضايت خاطر گفت: «خاك به سرم، كدبانو بيد، مادر مادرم!» منبع:farsibooks.ir
داستان ضرب المثل و ریشه تاریخی ضرب المثل های ایرانی
خانوادهاي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداري شير شتر در كاسهاي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماري كه همان نزديكيها روي گنجي خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توي كاسه را خورد و يك دانه اشرفي آورد و به جاي آن گذاشت. فردا كه خانواده ايلياتي از خواب بيدار شدند و اشرفي را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفي به جاي آن گذاشت و رفت. اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتي گفت: «خوبست كمين كنم و كسي را كه اشرفيها را ميآورد بگيرم و تمام اشرفيهاش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماري به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جاي اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتي كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتي عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد. بعد از مدتي قحطسالي شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايي كه مار برايشان اشرفي ميآورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفيها برايشان بياورد. القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولي شير نخورد و گفت: «برو اي بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب». منبع:iketab.com
شخص سادهلوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتي از شب گذشته ****** وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود، ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم ميخورد بياختيار سرفهاي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت: «هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت ميلرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا ميدانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟
شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»
داستان ضرب المثل پا را به اندازه گليم خود دراز كن.
در انجام كارها باید حد و مرز خود را شناخت و به اندازهٔ شأن و توان خود پیش رفت . روزي شاه عباس از راهي ميگذشت. ****** را ديد كه روي گليم خود خوابيده است و چنان خود را جمع كرده كه به اندازه گليم خود درآمده. شاه دستور داد يك مشت سكه به دروش دادند. درويش شرح ماجرا را براي دوستان خود گفت. در ميان آن جمع ****** بود، به فكر افتاد كه او هم از انعام شاه نصيبي ببرد، به اين اميد سر راه شاه پوست تخت خود را پهن كرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتي كه موكب شاه از دور پيدا شد، روي پوست خوابيد و براي اينكه نظر شاه را جلب كند هر يك از دستها و پاهاي خود را به طرفي دراز كرد بطوريكه نصف بدنش روي زمين بود . در اين حال شاه به او رسيد و او را ديد و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پاي درويش را كه از گليم بيرون مانده بود قطع كنند. يكي از محارم شاه از او سؤال كرد كه: «شما در رفتن ****** را در يك مكان خفته ديديد و به او انعام داديد. اما در بازگشت درويش ديگري را خفته ديديد سياست فرموديد، چه سري در اين كار هست؟» شاه فرمود كه: «درويش اولي پايش را به اندازه گليم خود دراز كرده بود اما درويش دومي پاش را از گليمش بيشتر دراز كرده بود». منبع:farsibooks.ir
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، “فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم.” صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، “زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟” گفت، “هوا.”سقراط گفت، “هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد.” ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند. در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد. خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟» زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه». ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود… زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید: - آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟ دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت: - بله، شما چه عقیده ای دارید؟ - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود. نتیجه اخلاقی: دخترها از گوش خام می شوند و پسر ها از چشم!
داستان ما اینگونه آغاز میشود که : در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید : “همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد” همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن . هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم» دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم» این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود! پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم» اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت ! رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود» اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود. روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است. دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند. دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.» اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد» رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود. اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن. در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: “در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند. البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست. ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد. درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند. تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟” شیوانا با لبخند گفت: “نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست. به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود.” پسر جوان با تعجب گفت: “چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟” شیوانا گفت: “با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند. اگر کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند. اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود.” پسر جوان با لبخند گفت: “فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست. روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد.” شیوانا با لبخند گفت: “اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!”
جانی ساعت ۲ از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود :”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”، جانی معطل نکرد و داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:” ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.” گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:” خودشان می فهمند که من نخوردم!” اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت. جانی معترض شد ” ولی من هیچکدومو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ” ما آوردیم می خواستین بخورین!” جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد گفت:” من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم.” متصدی گفت :” ولی ما که مشاوره نخواستیم؟!” و جانی پاسخ داد :”من که اینجا بودم می خواستین مشاوره بگیرین!” و سپس به آرامی از آنجا خارج شد!
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند… پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.
( خاطرات به یاد ماندنی ) داستان خواندنی ساعت گمشده
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.” پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟” پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.” ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید. ممنون از همه کسانی که تشکر میکنند.
داستان ضرب المثل مشک آن است که خود ببوید،نه آنکه عطار بگوید
رفتار هرکس باید معرف و بیانگر فضایل و منزلت او باشد نه اینکه دیگران از او تعریف کنند. هر چیز باید خودش خاصیت خود را نشان دهد. با تعریف کردن و گفتن این که چنین است و چنان است، نمی توان به خصوصیات و ویژگی های چیزی اضافه کرد. این مَثَل در تأکید این مطلب به کار می رود. توضیح مشک ماده معطری است که در کیسه ای کوچک و زیر شکم آهوی نر قرار دارد. مشک تازه، ماده ای روغنی، معطر و قهوه ای رنگ است. خشک شده آن سخت و شکننده و رنگش قهوه ای تیره مایل به سیاه می شود و بوی تندی دارد. از مشک در ساخت عطر ، خوشبو کردن بعضی نوشیدنی ها استفاده می شود. این ماده به دو صورت در بازار فروخته می شود؛ یکی اینکه مشک و کیسه آن را پس از شکار آهو از زیرپوستش خارج می کنند و با همان کیسه می فروشند. دیگر اینکه مشک را از کیسه بیرون می آورند و می فروشند. معمولاً مشکی که به طریق اول فروخته شود، مرغوب تر است و قیمت گران تری نیز دارد؛ چون اگر مشک از کیسه خارج شده باشد، احتمال دارد مواد دیگری به آن اضافه شود و خالص نباشد. منبع:tebyan.net
داستان ضرب المثل مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
كسي كه بلايي بر سرش آمده و تجربه تلخي از چيزي دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط تر می شود . بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می شود. خانه ای را موش برداشته بود . گربه ای متوجه ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخهایشان پناه بردند . وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آنها را از سوراخهایشان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد . اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده ی تو هم فاصله می گیرم." منبع:zemzemey6m.blogfa.com
ضربالمثل «الهی که آقام آب بخواهد!» کنایه از آدم تنبلی است که حتی برای رفع تشنگی خودش هم تلاشی نمی کند و منتظره تا دری به تختهای بخورد و او هم به نوایی برسه. آنقدر در این تنبلی زیادهروی میکند که حتی حاضره ضرر گاهی وقتها به جانش هم برسد. اما ببینیم این مثل از کجا شکل گرفت؟
روزگار گذشته روزگار ارباب و نوکری بود. اربابانی که ثروتمندان جامعه بودند و برای رفع اموراتشان نوکری استخدام میکردند و از این راه او را هم به یک نوایی میرساندند. این میان نوکری بود که احوالی تعریفکردنی داشت.
طبیعی است که در آن زمان هرکسی سعی داشت نوکری را انتخاب کند که کارها را به بهترین شکل انجام دهد و خرابکاری نکند. از قضای روزگار مرد ثروتمندی نوکری داشت که در عین هوش زیاد اما تنبل بود و حوصله انجام کاری را نداشت. آنقدر باهوش بود که به دنبال هر امر ارباب بهانههایی میتراشید تا از زیر کار دربرود.
بهانههایی که ارباب را قانع کند که این کار انجام نشود بهتر است. شاید از همین روست که در مثلی دیگر میگویند: «آدم تنبل عقل چهار وزیر را دارد!» باید آنقدر حاضرجواب و عاقل باشد تا بتواند کاری را به او محول شده انجام ندهد، آن هم طوری که دیگران قانع شوند!
خلاصه که این زرنگی نوکر قصه ما دوامی نداشت و ارباب خیلی زود فهمید که او تنبلی میکند، از همین رو از آن به بعد با تشر و قهر و تهدید به اخراج او را وادار به انجام دستوراتش میکرد.
تا اینکه یک روز در گرمای هوا هر دو به مزرعه رفتند و به کشت و کار سری زدند. ارباب از روی خستگی زیر درختی رفت وخوابش برد. نوکر هم خسته بود و البته بسیار تشنه. هرچه کرد نتوانست بخوابد. دو سه باری نیمخیز شد تا به سمت کوزه آب برود اما تنبلی پای رفتنش را سست کرد.
همینطور که دراز کشیده بود، گفت: «کاش ارباب نخوابیده بود، کاش قدری آب طلب میکرد، الهی که آقام تشنهاش بشود» و از این حرفها. ارباب هم که هنوز کمی هوشیار بود صدایش را شنید و در دل به او خندید. بعد با صدای بلند و خشنی گفت: «چرا خوابیدی؟ بلندشو و کاسهای آب برای من بیاور».
نوکر که این را شنید، مثل برق از جا بلند شد. خود را به کوزه رساند و پیالهای از این مایه حیات نوشید و جانی دوباره یافت. از آن پس به کسی که از تنبلی زیاد، حتی حاضر نباشد برای سود و منفعت خود کاری را انجام دهد، با کنایه میگویند: «الهی که آقام آب بخواهد». منبع:yjc.ir
داستان ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.
کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود. پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!» اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.» منبع:kho****nnews.com
ضربالمثل «ستون پنجم دشمن» یا به نقلی دیگر «مگر تو ستون پنجم دشمنی؟» کاربرد ضرب المثل :ضربالمثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق میشود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام میشود. در مورد ریشه این ضربالمثل آورده اند که... در ضرب المثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب میشود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درستتر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور میدارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری میکند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری میکنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب میشود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد میکند. حال باید دید ریشه این عبارت از کی و کجا ناشی میشود. در جنگهای سه ساله اسپانیا (1936-1939) مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سمت مادرید در حرکت بود. او برای کمونیستهای حاکم بر شهر پیغامی فرستاد با این مضمون: «من با چهار ستون سرباز از شرق، غرب، جنوب به سوی مادرید پیش میآیم ولی شما روی ستون دیگری هم حساب باز کنید که آن «ستون پنجم» در جمع خود شماست. کسانی که با ما و عقاید ما هر چند مخالف هستند اما موافق عملکرد شما هم نیستند و نهایتا کاری میکنند که به نفع ما تمام میشود. از این ستون بترسید که به تمامی امور شما واقف هستند و در شما نفوذ دارند و با عملکردشان راه ورود چهار ستون مرا همواره میکنند. ژنرال فرانکو نهایتا با کمک همین ستون پنجم، توانست پایتخت اسپانیا را تصرف کند. از آن زمان بود که اصطلاح «ستون پنجم» وارد ادبیات سیاسی شد و امروز نه تنها در سیاست که در زندگی عامه مردم هم گاهی به کار میرود و اطلاق آن به کسانی است که در خفا و پنهانی اعمالی انجام میدهند که به ضرر خودی تمام میشود، در ظاهر در لباس دوست هستند و در باطن از دشمن، دشمنترند. منبع: yjc.ir
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مورد استفاده: این ضرب المثل برای هوشیار كردن افراد، در مورد حفظ روابط و دوستیهای قدیمی به كار میرود. روزی روزگاری، دو دوست قدیمی كه سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمك یكدیگر را خورده بودند شروع به كار معامله و دادوستد كردند. این دوستان هرچند وقت یكبار با یكدیگر معامله میكردند و از آنجایی كه هر معاملهای امكان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یكی از این معاملهها متضرر شدند و هریك از آنها دیگری را در این زیان مقصر میدانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و كمتر یكدیگر را میدیدند و كمتر از پیش از حال یكدیگر خبردار میشدند. گاه پیش میآمد كه دلشان برای گذشته و دورهای كه با یكدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ میشد ولی غرورشان اجازه نمیداد، اختلافشان را بر سر این معامله كنار بگذارند و به دیدار یكدیگر بروند. بالاخره یك روز یكی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت كند تا اختلافشان را برای همیشه كنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار كنند و یا اینكه برای همیشه با هم قطع رابطه كنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت كند، برای اینكه مشكلشان را حل كنند و به در دكّان او بیاید. مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید كه از او میخواهد تا به دكان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و كتابش را جمع كرد تا اگر دوستش سندی در محكومیت او رو كرد، او هم از سندها و مداركش استفاده كند. و همین كار را هم كرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع كرد. اولی سعی میكرد دومی را متهم كند و دومی میخواست اولی را متهم كند تا اینكه سروصدایشان بالا گرفت. دكانداران دیگر بازار كه صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد میآمدند ولی وقتی میدیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمیاش جروبحث میكند بدون اینكه حرفی بزنند برمیگشتند. چون میدانستند كه دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگیها با هم دشمن نمیشوند و پا در میانی آنها ممكن است فقط اوضاع را خرابتر كند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یكدیگر صحبت كنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر میرود تا اینكه شاگرد دوست اولی فكری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیك شد. اول به دوستی كه میهمان بود تعارف كرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند كه اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند. شاگرد در یك لحظه كه میان این دو دوست سكوت برقرار شد از فرصت استفاده كرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین كه شما همیشه دوست داشتید. دو دوست كه تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند. صاحب مغازه نگاهی به استكان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چاییها با هم خوردیم؟ دوستش سری تكان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمیدونم شایدم بیشتر! صاحب دكان گفت: راستی ما اگر پول این چاییها را كه با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر میشود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقهی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم. حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی كه بلند شد و روی دوست قدیمیاش را بوسید و شاگرد مغازه از اینكه میدید نقشهاش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار كند خیلی خوشحال بود. منبع:rasekhoon.net
زاغم زد و زو غم زد، پس مانده كلاغ كورم زد ! ز آب خرد، ماهي خرد خيزد --- نهنگ آن به كه از دريا گريزد ! زبان بريده بكنجي نشسته صم بكم --- به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم . (( سعدي )) زبان خر را خلج ميدونه ! زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد --- بهوش باش كه سر در سر زبان نكني . زبان خوش، مار را از سوراخ بيرون ميآورد ! زبان گوشت است بهر طرف كه بچرخاني ميچرخه ! زدي ضربتي ضربتي نوش كن ! زخم زبان از زخم شمشير بدتره ! زرد آلو را ميخورند براي هسته اش ! زرنگي زياد مايه جوانمرگيست ! زرنگي زياد فقر ميآره ! زعفران كه زياد شد بخورد خر ميدهند ! ز عشق تا بصبوري هزار فرسنگ است!((دلي كه عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟ ))سعدي زكوه تخم مرغ يك دانه پنبه دونه است ! زمانه ايست كه هر كس بخود گرفتار است!((تو هم در آينه حيران حسن خويشي))آصفي هروي زمستان رفت و رو سياهي به زغال موند ! زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز! زن آبستن گل ميخوره اما گل داغستان ! زن بد را اگر در شيشه هم بكنند كار خودشو ميكنه ! زن ازغازه سرخ رو شود و مرد از غزا ! زن بلاست ، اما الهي هيچ خانه اي بي بلا نباشه ! زن تا نزائيده دلبره، وقتيكه زائيد مادره ! زن بيوه را ميوه اش ميخواهند ! زن جوان را تيري به پهلو نشيند به كه پيري ! زن سليطه سگ بي قلاده است ! زنگوله پاي تابوت ! زن و شوهر جنگ كنند، ابلهان باور كنند ! زن نجيب گرفتن آسونه، ولي نگهداريش مشكله ! زني كه جهاز نداره، اينهمه ناز نداره ! زور داري، حرفت پيشه ! زورش بخر نميرسه پالون خر را بر ميداره ! زور دار پول نميخواد، بي زور هم پول نميخواد ! ز هر طرف كه شود كشته سود اسلام است زير اندزش زمين است و رواندازش آسمون ! زير دمش سست است ! زير پاي كسي پوست خربزه گذاشتن ! زير ديگ اتش است و زير آدم آدم ! زير شالش قرصه ! زيره به كرمان ميبره ! زير سرش بلنده ! زير كاسه نيم كاسه ايست .
به افراد خوش خیالی گفته میشود كه آرزوهای دور و درازی دارند كه غیرممكن است. روزی روزگاری، دو مرد كه احساس میكردند شكارچیان ماهری هستند به قصد شكار خرس به جنگل رفتند. آنها چند روزی را در منطقهای كه خرس زندگی میكرد گذراندند تا مخفیگاه خرس و مكانهایی كه میتوانند خرس را شكار كنند را به سختی پیدا كردند. آنها چند روز در كوهستان ماندند ولی نتوانستند خرسی شكار كنند، یكی از آنها گفت: بهتر نیست كه برگردیم و به خانه خود برویم و از شكار خرس چشمپوشی كنیم؟ من و تو فقط یك تفنگ داریم و این مسئله خطر كار ما را بیشتر میكند در ثانی ما به اندازهی دو الی سه روز آب و غذا با خود آوردیم. اگر بخواهیم باز اینجا بمانیم ممكن است در اثر گرسنگی بمیریم. دوستش حرفهای او را قطع كرد و گفت: دیگر چنین حرفی نزنی! ما باید خرس شكار كنیم؟ مگر یادت نیست كه چقدر اطرافیان به ما گفتند از این كار صرف نظر كنید ولی ما اصرار كردیم كه ما میتوانیم خرس شكار كنیم؟ حالا خوب گوش كن نقشهای دارم! من و تو به آبادی كه در سر راهمان بود میرویم. آب و غذا به اندازهی دو الی سه روز دیگر میخریم و دوباره برمیگردیم اینجا! دوستش خندید و گفت: خسته نباشی. خوب اینكه به ذهن من همه میرسید ولی با كدام پول؟ ما كه هرچه پول با خودمان داشتیم خرج كردیم! چطوری غذا بخریم؟ دوستش گفت: میدانم، ولی ما میتوانیم در آن آبادی پوست خرس را پیش فروش كنیم. ممكن است كه از ما ارزانتر بخرند ولی از اینكه بدون شكار خرس به شهرمان برگردیم بهتر است. با این تصورات دو مرد به آن آبادی رفتند و توانستند فردی را هم پیدا كنند كه راضی شد در ازاء پوست خرسی كه یكی دو روز آینده برایش میآورند، مقداری پول به آنها بدهد. بعد دو مرد شكارچی با خوشحالی با آن پول آب و غذا به اندازهی چند روزشان خریدند و به محلّ زندگی خرس در كوهستان برگشتند. دو مرد شكارچی این بار نزدیك رودخانه به انتظار خرس كمین كردند. حوالی ظهر بود كه خرس برای نوشیدن آب لب رودخانه آمد. شكارچی كه شجاعتر بود اصرار بیشتری هم برای شكار خرس داشت تفنگش را برداشت تا به خرس شلیك كند. ولی دوست ترسویش گفت: نه نه من میترسم اگر تو شلیك كنی و حیوان زخمی شود چه؟ حیوان عصبانی خیلی وحشتناك است دوستش گفت: خجالت بكش مرد. ما آمدهایم شكار خرس حالا كه موقع شكار شده تو ترسیدی؟ بعد مگر ما پوست خرس را پیش پیش نفروختیم؟ جواب مردی كه منتظر پوست خرس هست تا برایش ببریم چه بدهیم؟ مرد شكارچی كه حرفهایش تمام شد منتظر نشد تا دوستش حرفی بزند. سریع تفنگ را برداشت و شلیك كرد و چون شكارچی خوب نشانه نگرفته بود، تیر از كنار سر خرس رد شد این اشتباه باعث شد حیوان به شدت عصبانی شود و به طرف مرد تیرانداز حركت كند. مرد شكارچی كه مرگ را در نزدیكی خود میدید، تنها راه چارهای كه به ذهنش رسید این بود كه خودش را به مردن بزند تا شاید خرس دست از سر او بردارد. دوستش كه به شدت ترسیده بود هر جور شده خود را بالای درختی رساند وقتی دید خرس عصبانی به طرف مرد شكارچی میرود و هر آن ممكن است او را بكشد از شدت ترس تمام بدنش میلرزید و چشمانش را بست تا صحنهی كشته شدن دوستش را نبیند. خرس در اطراف مرد شكارچی چرخید، وقتی دید او تكان نمیخورد، بدون اینكه توجهی به او بكند، لب رودخانه رفت آب خورد و به جنگل بازگشت. شكارچی كه بالای درخت بود، چشمانش را باز كرد و دید دوست شكارچیاش خود را به مردن زده، خرس هم آب خورده و دارد به سمت جنگل میرود، گفت: خدا رو شكر. شانس آوردی خرس از كشتن تو پشیمان شد. شكارچی شجاع كه باورش نمیشد از چنین مهلكهای جان سالم به در برده باشد، چشمانش را باز كرد و دید سالم است. او بلند شد تفنگش را برداشت و خواست به شهر بازگردد، دوستش گفت: چی شده؟ انگار خرس حرفی به تو زده كه اینقدر بهت برخورده. شكارچی گفت: بله خرس گفت: اولاً كاری كه نمیتوانی را با فردی كه نمیشناسی شروع نكن، چون سرانجامی ندارد، دوماً پوست خرسی را كه شكار نكردهای، نفروش. بله آقا به شهر میروم تا با آن مرد صحبت كنم شاید مبلغی را به جای پوست خرس قبول كند تا از زیر دین آن بندهی خدا دربیایم و آن وقت به شهر خود بازگردم. منبع :rasekhoon.net
سالها ميگذاره تا شنبه به نوروز بيفته ! سالي كه نكوست از بهارش پيداست ! سال به دوازده ماه ما مي بينيم يكدفعه هم تو ببين ! سال به سال دريغ از پارسال ! سبوي نو آب خنك دارد ! سبوي خالي را بسبوي پر مزن ! سبيلش آويزان شد ! سبيلش را بايد چرب كرد ! سپلشت آيد و زن زايد و مهمان عزيزت برسد ! سخن خود تو كجا شنيدي، اونجا كه حرف مردمو شنيدي ! سر بزرگ بلاي بزرگ داره ! سر بشكنه در كلاه، دست بشكنه در آستين ! سر بريده سخن نگويد ! سر بي صاحب ميتراشه ! سر بيگناه، پاي دار ميره اما بالاي دار نميره ! سر پيري و معركه گيري ! سر خر باش، صاحب زر باش ! سر تراشي را از سر كچل ما ميخواد ياد بگيره ! سر حليم روغن ميرود ! سر را قمي مي شكنه تاوانش را كاشي ميده ! سر را با پنبه ميبرد ! سر زلف تو نباشد سر زلف دگري ! سرش به تنش زيادي ميكنه ! سرش به كلاش ميارزه ! سرش از خودش نيست . سرش توي لاك خودشه ! سرش جنگه اما دلش تنگه ! سرش بوي قرمه سبزي ميده ! سرش توي حسابه ! سرش را پيراهن هم نميدونه ! سر قبري گريه كن كه مرده توش باشه ! سر قبرم كثافت نكن از فاتحه خواندنت گذشتم ! سر كچل را سنگي و ديوانه را دنگي ! سر كچل و عرقچين ! سركه نقد بهتر از حلواي نسيه است ! سركه نه در راه عزيزان بود --- بار گرانيست كشيدن بدوش ! (( سعدي )) سركه مفت از عسل شيرين تره ! سر گاو توي خمره گير كرده ! سر گنجشكي خورده ! سر گنده زير لحافه ! سرم را سرسري متراش اي استاد سلماني --- كه ما هم در ديار خود سري داريم و ساماني . سرم را ميشكنه نخودچي جيبم ميكنه ! سرنا را از سر گشادش ميزنه ! سرناچي كم بود يكي هم از غوغه اومد ! سري را مه درد نيمكند دستمال مبند ! سزاي گرانفروش نخريدنه ! سري كه عشق ندارد كدوي بي بار است . (( لبي كه خنده ندارد شكاف ديوار است ... )) سسك هفت تا بچه ميآره يكيش بلبله ! سفره بي نان جله، كوزه بي آب گله ! سفره نيفتاده يك عيب داره ! سفره افتاده هزار عيب ! سفره نيفتاده ( نينداخته ) بوي مشك ميده ! سفيد سفيد صد تومن، سرخ و سفيد سيصد تومن، حالا كه رسيد به سبزه هر چي بگي ميارزه ! سقش سياه است ! سگ باش، كوچك خونه نباش ! سگ پاچه صاحبش را نميگيره ! سگ بادمش زير پاشو جارو ميكنه ! سگ، پدر نداشت سراغ حاج عموشو ميگرفت ! سگ چيه كه پشمش باشه ! سگ درحضور به از برادر دور ! سگ داد و سگ توله گرفت ! سگ در خانه صاحبش شيره ! سگ دستش نميشه داد كه اخته كنه ! سگ را كه چاق كنند هار ميشه ! سگ زرد برادر شغاله ! سگست آنكه با سگ رود در جوال ! سگ سفيد ضرر پنبه فروشه ! سگ سير دنبال كسي نميره ! سگش بهتر از خودشه ! سگ ماده در لانه، شير است ! سگ گر و قلاده زر ؟! سگ نازي آباده، نه خودي ميشناسه نه غريبه ! سگ نمك شناس به از آدم ناسپاس ! سگي به بامي جسته گردش به ما نشسه ! سگي كه پارس كنه ، نميگيره ! سلام روستائي بي طمع نيست ! سگي كه براي خودش پشم نميكند براي ديگران كشك نخواهد كرد ! سنده را انبر دم دماغش نميشه برد ! سنگ به در بسته ميخوره ! سنگ بزرگ علامت نزدنه ! سنگ مفت، گنجشك مفت !سنگ خاله قورباغه را گرو ميكشه ! سنگ بنداز بغلت واشه ! سنگ كوچك سر بزرگ را ميشكنه ! سنگي را كه نتوان برداشت بايد بوسد و گذاشت ! سواره از پياده خبر نداره، سير از گرسنه ! سودا، به رضا، خويشي بخوشي . سودا چنان خوشست كه يكجا كند كسي ! (( دنيا و آخرت به نگاهي فروختيم )) (( قصاب كاشاني )) سودا گر پنير از شيشه ميخوره ! سوداي نقد بوي مشك ميده ! سوسكه از ديوار بالا ميرفت مادرش ميگفت : قربون دست و پاي بلوريت ! سوزن، همه را ميپوشونه اما خودش لخته ! سوراخ دعا را گم كرده ! سهره ( سيره ) رنگ كرده را جاي بلبل ميفروشه ! سيب مرا خوردي تا قيامت ابريشم پس بده ! سيبي كه بالا ميره تا پائين بياد هزار چرخ ميخوره ! سيب سرخ براي دست چلاق خوبه ؟! سيبي كه سهيلش نزند رنگ ندارد ! (( تعليم معلم بكسي ننگ ندارد )) سيلي نقد به از حلواي نسيه !
مورد استفاده: به كسی گفته میشود كه اصرار زیاد به كار غیرممكن دارد. در دورهای كه نادر افشار پادشاه ایران بود، حكایتهای جالبی نقل شده است. نادرشاه مرد جنگ بود و بیشتر عمر خود را صرف لشكركشیهای مختلف كرد و تا توانست تمام ایران را تحت فرمان خود درآورد و حتی به كشورهای همسایهی خود نیز لشكركشی كرد و آنها را هم تحت اطاعت خود درآورد. از جمله هند كه آن موقع كشوری بزرگ با ذخایر فراوان طلا و نقره و انواع جواهرات و الماس بود. نادر غنایم فراوانی از این حملهها جمع آوری كرد و به ایران آورد. در یكی از جنگهایی كه نادر با شورشیان داخلی ایران داشت، چون نادر جوان بود و تجربهی كافی در جنگ نداشت، دشمن در منطقهای كمین كرد و از پشت به سپاه او حمله كرد نادر توان دفاع از پشت سر را نداشت و غافلگیر شد. سربازانش یكی پس از دیگری با ضربات دشمن از پای درمیآمدند و میرفت تا نادر با سپاهیانش در این جنگ شكست بخورند. اما در آن حال چارهای به ذهنش رسید و دستور عقب نشینی داد تا پس از آرایش دوباره سپاه با یك نقشه و طرح جدید وارد جنگ شوند. ولی دشمن كه دید شكست سپاه نادر نزدیك است و تعداد كمی از سپاهیانش باقی ماندهاند اجازه عقب نشینی به آنها نداد. هركس میخواست از میدان جنگ عقب نشینی كند را دنبال میكرد یا اینكه با ضربهای او را از پای درمیآوردند. در این میان نادرشاه به كمك عدهای از نزدیكانش توانست به سمت بیابان فرار كند. نادر آنقدر دوید تا مطمئن شد كسی او را دنبال نمیكند و به حدی دور شده كه به راحتی نمیتوانند او را پیدا كنند. كم كم تشنگی و گرسنگی باعث ضعف او میشد كه از دور روستای كوچكی را دید. جان دوبارهای گرفت به امید نجات یافتن از این شرایط به هر نحوی كه بود خود را به آن روستا رساند. نادر به اولین خانهای كه رسید در زد. پیرزنی در را باز كرد و وقتی او را ضعیف و ناتوان دید به خانهاش راه داد. نادر همان وسط اتاق افتاد. دیگر توان حركت نداشت. به سختی شروع به حرف زدن كرد و گفت: پیرزن! من نادرشاه، پادشاه ایران هستم هرچه در خانه برای خوردن و آشامیدن داری برایم بیاور. پیرزن كه اصلاً او را نمیشناخت با بیتفاوتی گفت: هركسی میخواهی باشی، باش! تو میهمان من هستی و من در حد توانم از میهمانم پذیرایی میكنم. نادر گفت: هرچه تو میگویی. من گرسنه و تشنهام چیزی برای من بیار. پیرزن گفت: حالا غذایی برای خوردن ندارم ولی آب هست برایت میآورم. پسر من خاركن است. بارش را امروز به شهر برده تا بفروشد و با پولش آرد بخرد تا من نان بپزم. اگر صبر كنی تا پسرم بیاید نان هم دارم و كوزهی آب را جلوی نادر گذاشت. نادر كه خیلی تشنه بود سریع ظرفی را پر از آب كرد و سر كشید. در همین حین صدای گاوی را شنید از پیرزن پرسید این مگر صدای گاو نیست؟ پیرزن گفت:بله. گفت: خوب برو مقداری شیر بدوش بیاور تا من بخورم. پیرزن گفت: گاو من نر است. اگر ماده بود و شیر داشت خودم میدوشیدم و میآوردم با هم بخوریم. نادرشاه كه بینهایت خودرأی بود و حرف حساب سرش نمیشد، اصرار میكرد كه من این چیزها سرم نمیشود و من گرسنهام برو برای من شیر گاو را بدوش و بیاور. پیرزن گفت: حالا فهمیدم كه تو پادشاهی. حتماً به زیردستانت هم مثل من حرف ناحسابی زدی كه حالا در این بیابان گرسنه و تشنه رهایت كردند. من میگویم نر است، تو میگویی بدوش. منبع :rasekhoon.net